خدایا... خواستم بگویم تنهایم، اما نگاه خندانت مرا شرمگین کرد؛ چه کسی بهتر از تو...؟
راستش را بخواهی دیگر منتظر آمدن تو نیستم...
منتظر رفتن خودم هستم...
قلبم پیرمردی هفتاد ساله است
زانو هایش درد میکند...
پلک هایم را که باز میکنم، تونیستی، این بی رحمانه ترین اتفاق هر روز من است....
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت