بعد مرگت یه روز چشاتو وا می کنی و میبینی توی همین اتاق،
با همین آدمای دور و برتی، اونوقت می فهمی که بردنت جهنم!
بعد مرگت یه روز چشاتو وا می کنی و میبینی توی همین اتاق،
با همین آدمای دور و برتی، اونوقت می فهمی که بردنت جهنم!
آنکس که مى گفت دوستت دارم، عاشقى نبود که به شوق من آمده باشد، رهگذری بود که روى برگ های خشک پاییزی راه مى رفت و صداى خش خش برگ ها همان آوازی بود که من گمان مى کردم مى گوید دوستت دارم
فقط باش....
همین که باشی کافیست....!
دور ازمن...!
بدون من...!
چه فرقی میکند؟؟؟
گل میخری!! خوب است!!
برای من نیست؟!
نباشد!!!
همین که رختمان زیر یک آفتاب خشک میشود...
کافیست!!
به توکه فکرمیکنم مورچه ها دورم جمع می شوند رویای تو شیرین است یه حرفی بزن۰۰۰۰۰۰